روژین روژین ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

هدیه ای از خدا برای مامانی و بابایی

اولین مسافرت دختر نازم توی 4 ماهگیش به تهران خونه خاله شبنمش

سلام من اومدم تهران خونه خاله شبنمم جای شما نی نی ها خیلی خالیه همش میریم بیرون دور میزنیم مامانم از گرگان کالسکمو اورده برای راحتی من دلم نمیخاد برگردم چون خیلی خوش میگذره ولی دلم برای مامانیم با باباییم اینا خیلی تنگ شده مخصوصا برای بابا حسینم  زود زود برمیگردیم خدا رو شکر
26 تير 1391

واکسن 4 ماهگی دختر گلم

دیروز رفتیم واکسن دخترمو زدیم اولش بازی میکرد خبر نداشت میخاد امپول بخوره وزنش ٥/٧٥٠ قدش ٥٩  دور سرش نمیدونم بعدا بردیمش تو اتاق واکسن بهش قطره فلج اطفال دادن بعدش امپول اوردن دید متوجه شد کلی گریه کرد براش از خونه اسباب بازی برده بود سرش گرم شد گریش بند اومد ذست خانوم پرستارو همچین گرفته بود و گریه میکرد بعد از اونجا رفتیم خونه مامانی اینا  خیلی ازت مراقبت کرد تا تب نکنی البته قبلش بهت قطره داده بودم  خدا رو شکرتب نکردی منم تا صبح ساعت ٦ بالا سرت بودم تو هم مثل فرشته ها خواب بودی عشقم  خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس...
19 تير 1391

اولین عروسی رفتن دخترم

عسسسیسسسم برای اولین بار بردمش عروسی وارد که شدیم خیلی گریه کرد ولی بعدش خوشحالی میکرد الانم هرچی میخوریم نگاه میکنه میخاد شیطونک مامانی تو تمام دنیای منی گل مامان فدات بشم عسلی مامان عسسسسسسسسسسییییییییییسسسسسسسسسسسسمممممممممممممممم ببببببببببببببببببببببببوووووووووووووسسسسسسسسسسسیییییییییییی ...
14 تير 1391

4 ماهگی دختر نازم

عشقم تو ٤ ماهگی جیغ میزنه دست میخوره شیطون شده گل مامانی  عاشقتم دختر مامان فندق مامان عزیزم خیلی ناراحتم برای واکسن زدنت برای تب کرد نت ال هی ب خ یر بگذره برای همه بچه ها هم برای دخترم ...
14 تير 1391

با تاخیر فراوان

سلام به دوستای عزیزم بعد کلی تاخیر اونم به علت در دسترس نبودن اینترنت اومدم پیشتون الان که اینو مینویسم روژین من 3 ماه و 7 روزش هست اینم یکی از عکساش البته عکس زیاد گرفتم ولی نتونستم درستش کنم بذارمش اینجا ...
23 خرداد 1391

روز به دنیا اومدن دختر نازم 16 - 12-90 بیمارستان دزیانی گرگان ساعت 4-40 صبح

خلاصه روز به دنیا اومدن دختر گلم فرا رسیده بود خیلی اشفته بودم نمیدونستم چی میشه میدونستم دردام داره زیاد میشه تا صبح طاقت نمیارم دکتر خودم گفته بود صبح بیا بیمارستان زایشگاه امپول زور بزنم برات  اما دخترم خیلی عجله داشت خداروشکر  خیلی ممنونم از خدا به خاطر این فرشته کوچولو  تا صبح دیگه دختر نازم تو بغلم بود بازم خدا رو شکر الانم دارم این مطلبو مینویسم دخترم خوابه 5 روزش شده  امروز ازمایش تیروعید داشت با باباییش و مامان بزرگ بردیمش ار عشقم خون گرفتن الهی فداش بشم تمام زندگیمون دخترمونه
20 اسفند 1390